درباره وبلاگ ![]() باسلام وتشکر این وبلاگ قصد توهین به هیچ یک از احاد کشوری را ندارد در صورت مشاهده هرگونه جسارتی ان را در نظرات بنویسید تا تصحیح شود. ______________________ اقایان و بانوان محترم لطف کردین که به این سایت آمدین و موجب سکته ما شدین(از فرط خوشحالی)بازهم ما را دق مرگ کنید زیرا خوشحال میشویم در ضمن اگر میتوانید کلیک کنید ؟اگر زحمت نیست؟ توی نظرسنجی شرکت کنید نظظظظظظریادتان نرود خواهش میکنم نظر بدید اگه نظر ندادید یعنی سایت ما ... است. خلاصه بگم داداش شرمندم کردینا بازم بیایین اگر فردی میخواهد در مورد من اطلاعاتی داشته باشد میتواند به پروفایل نویسنده مراجعه کند موضوعات
طنز،کاریکاتور،طنزسیاسی،داستان مطالب انتقادی،عـکس،طنزسیاسی شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : سیدیوسف
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،... خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. در حال مستاصل شد… از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم… قدری پایین تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی كمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم غلط زیادی كه جریمه ندارد.
كتاب كوچه// احمد شاملو جمعه 29 بهمن 1389برچسب:عکس عاشقانه,عکس دوستانه ,عکس معشوق,عکس با حال,عکس قلب,قلب با اشکال,قلب با میه, :: 14:10 :: نويسنده : سیدیوسف
پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:عکس عاشقانه,عکس دوستانه ,عکس معشوق,عکس با حال,عکس قلب,قلب با اشکال,قلب با میه, :: 23:28 :: نويسنده : سیدیوسف
پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:عکس عاشقانه,عکس دوستانه ,عکس معشوق,عکس با حال,عکس قلب,قلب با اشکال,قلب با میه, :: 18:55 :: نويسنده : سیدیوسف
پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:داستان حکمتانه ,داستان پند آموز,داستان مهربانی مادر,داستان های زیبا, :: 17:57 :: نويسنده : سیدیوسف
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ و می بایست رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام دهد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد. ادامه مطلب ... چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:داستان طنز ساسی,داستان طنز دولت,داستان طنز باحال,عکس های واقعی,طنز های محشر,مطالب جذاب,مطالب انتقادی,داستان طنز حیوانات,داستان طنز ایرانی,داستان طنز سیاسی و توپ,داستان های طنز فرهنگی, :: 23:20 :: نويسنده : سیدیوسف
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد
آنگاه ندا آمد: اکنون بهشت را نظاره کن
ندا آمد که: در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان ديگری می گذارد چون ايمان دارد که کسی هست که در دهانش غذايی بگذارد
منبع: ایرنیکا چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:داستان طنز ساسی,داستان طنز دولت,داستان طنز باحال,عکس های واقعی,طنز های محشر,مطالب جذاب,مطالب انتقادی,داستان طنز حیوانات,داستان طنز ایرانی,داستان طنز سیاسی و توپ,داستان های طنز فرهنگی, :: 23:7 :: نويسنده : سیدیوسف
دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟
منبع: وبلاگ قلب من مال شما چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:داستان طنز ساسی,داستان طنز دولت,داستان طنز باحال,عکس های واقعی,طنز های محشر,مطالب جذاب,مطالب انتقادی,داستان طنز حیوانات,داستان طنز ایرانی,داستان طنز سیاسی و توپ,داستان های طنز فرهنگی, :: 22:58 :: نويسنده : سیدیوسف
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد، او میایستاد ، به آسمان نگاه میكرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار میشد. زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار میكنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ دخترك پاسخ داد: من سعی میكنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس میگیرد! باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!
منبع: سیمرغ |
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |